نجوایی با شهدا ( شهدا درگذر زمان می آیند و می روند )
آن روزها در کوچه پس کوچه های شهر، آنقدر گشتم تا تو را پیدا کنم. آخر دلم تنگ بود، غصه ای بر دلم نشسته بود و بغضی در گلو.
و حال که بعد از سال ها تو برگشتی، دوباره بی قرارم. اما این بار بی قراری از جنس عشق! آخر هنوز دنبال توأم و تا به کویت رسیدن. تا بر روی سکوی حیاط خانة تو نشستن، راه زیادی مانده است و نفس هایم دیگر یاری نمی کنند تا به پایان راه برسم. یادت می آید چقدر شب ها در ایوان خانه با چشم هایت گدایی می کردی و هر سحر که من بیدار می شدم تو سر بر سجده گذاشته بودی و هی به خدا التماس می کردی...
آنقدر التماس هایت قشنگ بود که من یادم می رفت باید نماز صبح بخوانم و در تو غرق می شدم...
تا اینکه روزی خبر آوردند بر روی خاکریزهای گرم عشق افتادی و دستت را کسی گرفت و به آن سوترها برد.
محمد شهیدم، از رفتن تو سال هاست که می گذرد، یازده سال قبل از آنکه به خانه برگردی به سوی خدا پرکشیدی و ملائک خبر آمدنت را شبی به مادر رساندند و او چه زیبا زیر لب زمزمه کرد: محمد، بالاخره برگشتی! حال آنچه اینجا در شهر ما بیداد می کند، غربت است و در کنار آن یک دنیا دورنگی و خستگی!
راستی، تو که خسته نیستی؟ اصلاً شهدا خسته هم می شوند؟!...
من که خیلی خسته ام. روحم خسته است و هم جسمم ناتوان از خیلی چیزها. و تو بهتر از من خبر داری! اما با تمام آن خستگی ها زندگی می کنم و سعی کرده ام در تمام این سال ها، بندگی هم کنم اما نشد!
حال که امتداد پیش روی من است با خودم می گویم: این کاروان عشق، این قافلة شهدا همچنان ادامه دارد و پایانی برایش نیست. شهدا در گذر زمان می آیند و می روند و روزی دست هایمان را به آرامی خواهند گرفت و نشانی دیار خود را حوالة خانة دلمان خواهند نمود.
هنوز می شود در کلمات جاری صفحات امتداد، عطر شهادت و شهدا را حس کرد و نگاه مهربان بچه های فاطمه را دید...