خاطرات دفاع مقدس از زبان رزمندگان ( گلوله سوم )
20 شهریور 59
پاسی از شب گذشته. هر کاری می کنم، نمی توانم فکر و خیال او را از ذهنم بیرون کنم . اصلاً نمی دانم چرا همیشه به فکر مجتبی هستم و لحظه ای او از مقابل چشمانم دور نمی شود .
امروز او را در مسجد جامع خرمشهر دیدم . گوشه ای نشسته بود و نماز می خواند . چه آرامشی داشت . با این که فرمانده اش هستم اما هروقت با او روبه رو می شوم یا کاری را می خواهد انجام بدهد، دچاردلواپسی و تشویش می شوم. پانزده سال دارد و دو ماهی است که همراه پدرش که مأمور به ایستگاه راه آهن شده، به خرمشهرآمده است. همان روز اول هم به سپاه آمد و تقاضای عضویت در بسیج کرد.
25 شهریور59
طبق گزارش هایی که رسیده ، عده ای از عناصر عراقی وارد شهر شده اند. این اواخر در چند نقطه شهر انفجارهایی رخ داده و لوله های نفت دچار آسیب شده اند . باید با هماهنگی تمامی گروه ها ، آنها را شناسایی و دستگیر کنیم . فردا جلسة نهایی هماهنگی عملیات است . می خواهم در این کار از وجود مجتبی که شایستگی اش را در این دو ماه به خوبی نشان داده ، استفاده کنم .
26 شهریور 59
جلسة صبح ، چهار ساعت طول کشید. این یادداشت را بعد از این جلسه می نویسم. دیگر فرصت به خانه برگشتن نیست. باید بعد از استراحتی کوتاه کار را آغاز کنیم. قرار چند کمین را گذاشته ایم. گشتی ها باید ارتباط کمین ها را برقرارکنند. مسئولیت را به عرفان دادم و خودم با مرتضی ، علی و مجتبی در اولین گروه قرار گرفتم . بعد از پایان جلسه ، عرفان درمورد مجتبی نگرانی داشت که به او گفتم ، در وجود این جوان من چیزهایی دیده ام که مسلماً به دردمان خواهد خورد. عرفان خیالش راحت شد ؛ موضوع رابه مجتبی گفتم ؛ از خوشحالی در پوستش نمی گنجید . می گفت من مطمئن بودم که مرا به این مأموریت می برید؛ چون دیشب درخواب دیدم که همراه شما عازم این مأموریت هستم و در پیچ مرگ ، سه گلولة سرخ به طرف مان شلیک شد. من جلورفتم تا گلوله ها به من بخورد ...
خدایا! یعنی سرنوشت این جوان چه می شود ؟
همان روز داخل هلی کوپتر
(این یادداشت را علی از جانب من می نویسد .)
بعد از هماهنگی با بقیه گروه ها ، غروب از پیچ شهادت گذشتیم . خبری نبود . نماز مغرب و عشاء را در پمپ بنزین با مصطفی و گروهش به جماعت خواندیم و بعد از گشت زنی در منطقه ، مسیر را برگشتیم . نرسیده به پیچ ، مرتضی گفت : مثل این که روبه رو خبری شده . سرعت جیپ را کم کرده کنار کشیدیم که یک دفعه شیشة جلوی ماشین با رگبار مسلسل به اطراف پاشید. سرم را پایین آوردم و دست مرتضی را کشیدم . دستم خیس شد . برگشتم و نگاه کردم. سرمرتضی روی فرمان خم شده بود . گلوله ها تقریباً از فاصله پانزده متری ما شلیک می شد. هنوز هیچ کدام از بچه ها فرصت تیراندازی پیدا نکرده بودند. علی را به پشت ماشین فرستادم و خودم با مجتبی جلو رفتیم . باید خود را به بی سیم می رساندیم . بدون آن ارتباط با بقیه گروه ها برقرار نمی شد . مگر این که باشنیدن صدای تیراندازی به کمک ما بیایند. مجتبی با چهره ای برافروخته همراه من قدم برمی داشت. تیراندازی را شروع کردیم . صدای ناله که بلند شد ، به طرف عقب ماشین خیز برداشتم. علی روی زمین به خود می پیچید و مچ پایش را نشان می داد. با چفیه پایش را بستم. او خود را روی زمین کشید و در تاریکی پشت تخته سنگ های کنار جاده پنهان شد. به کنار مجتبی برگشتم. تمام خشاب هایش را خالی کرده بود . فقط دو نارنجک برایش باقی مانده بود. باید تا رسیدن نیروهای کمکی ، مهماتمان را حفظ می کردیم . خشاب تازه را درون اسلحه جا داده و به مجتبی اشاره کردم که باید سینه خیزخود را به کنار جاده برسانیم . موج انفجار لحظه ای گیجم کرد. ترکش لباس های من و مجتبی را پاره کرد . باید سریع عمل می کردیم . هنوز به نیمه راه نرسیده بودیم که ناله مجتبی به گوشم رسید. دو گلوله به پهلوو پایش خورده بود. اسلحه را زمین گذاشتم و ضامن نارنجک ها را کشیدم. مجتبی را سرپا نگه داشتم وقدم به قدم خود را به نیروهای دشمن نزدیک کردم. صدایشان را می شنیدم. در نزدیک ترین نقطه به آنها ، نارنجک ها را پرتاب کردم. مجتبی آرام بر زمین غلتید . من هم روی زمین افتادم . گرما تنم را می سوزاند . از بالای گوشم خون جاری شده بود . اسلحه را برداشتم و مجتبی را بالا کشیدم . از سینه اش خون می آمد . چشم هایم سیاهی رفت. همه جا ساکت شده بود . صدای پایشان را می شنیدم . شهادتین را گفتم و در نور مهتاب آنها را دیدم . می آمدند که تیرخلاص را بزنند. اسلحه را به زحمت بالا آوردم و گذاشتم خوب نزدیک بشوند. بعد با یک یا علی، تمام خشاب را خالی کردم. بر زمین افتادند. صدای پا آمد. هر لحظه انتظار داشتم که سردی کلت کمری را روی شقیقه ام حس کنم که یکدفعه صدای بچه ها را شنیدم . آرامش در وجودم راه یافت. مجتبی درکنارم بود.