علی محمد دستش را سمت کاسه برد و سریع آن را جلوی دهانش گرفت. باز هم آن سرفه های لعنتی به سراغش آمده بودند و راه نفسش را گرفته بودند. بوی خون فضای دهانش را پر کرده بود. او این بار هم مثل همیشه بی حال روی بالشتش افتاد و به سید علی آقای شوشتری نگاه کرد. سید که کارش طبابت نبود، چون حال علی محمد کتابفروش را این طور می دید، هر از چندی به بالینش می آمد ودر حالی که می دانست کارش بی فایده است، به اصطلاح او را دوا و درمان می کرد و گاهی هم حمد شفایی می خواند.
از شدت بیماری علی محمد، دیگر برای خانواده رمقی باقی نمانده بود. صدای کوبه در، حیاط را پر کرد. رفیق شفیق علی محمد به دیدارش آمده بود. او که حال دوستش را دید، یاد گذشته کرد و گفت: ملا علی محمد، بلند شو، بلند شو برویم وادی السلام، قول می دهم حالت بهتر شود.
علی محمد با شنیدن پیشنهاد دوستش، لبخندی بر صورت بی رنگش نشاند و گفت: مرد! مگر حالم را نمی بینی؟ من رمق تکان خوردن ندارم، بیایم وادی السلام؟
مرد این بار مصمم تر جلو آمد و روی تشک علی محمد نشست و گفت: بردنت با من، بعد هم با دست اشاره ای به کتفش کرد و گفت: می نشانمت روی کجاوه و می برمت.
- ۰ نظر
- ۰۵ اسفند ۹۸ ، ۱۵:۰۶