جنبش مهدوی 313

سلام خوش آمدید

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهدا» ثبت شده است

  • محمدرضا دهایی

 

#هر_روز_با_شهدا 

 

❇️ شهید احمد کاظمی

 

🔵 چند بار ساواک دستگیرش کرد. یک بار، بد جوری شکنجه اش داده بودند. روزی که آزادش کردند,وقتی میخواست برود حمام, دیدم زیر پیراهنش پر از لکه های خشک شده ی خون است, اثر تازیانه ها. بعدا فهمیدم بینی اش را هم شکسته اند. خودش یک کلام راجع به بلاهایی که سرش در آورده بودند چیزی نگفت.هروقت مادر میگفت این از خدا بی خبرها چی به روزت آوردن؟ میگفت هیچی مادر.

 

🔶 بینی اش را هم از خونهای لخته شده ای که هر روز صبح روی بالشش میدیدیم فهمیدیم شکسته. خودش میگفت: این خونا مال اینه که توی زندان سرما خوردم. اثرات آن شکستگی بینی , تا آخر عمر همراهش بود.مثل اینکه یک بار عملش کردند, ولی باز هم از تبعاتی مثل تنگی نفس رنج میبرد

 

 

منبع : سایت منبرک

  • ۱ نظر
  • ۱۴ فروردين ۹۹ ، ۲۲:۰۱
  • محمدرضا دهایی

 


#هر_روز_با_شهدا 

 

❇️ شهید محسن حججی

 

🔵 بعد از آنکه محسن وارد سپاه شد، عصر ها به کتابفروشی می آمد و پولی را که از این کار به دست می آورد برای اردوهای جهادی کنار می گذاشت.

 

⚪️ رشته ی تحصیلی محسن برق ساختمان بود و کار برق کشی هم انجام می داد، پول دست مزدش را در قُلَّکی که برای این کار کنار گذاشته بود، جمع می کرد و هر دفعه که به اردوی جهادی می رفتیم، سه، چهار میلیونی که جمع کرده بود را خرج اردو می کرد.

 

* برگرفته از کتاب سرمشق

  • ۱ نظر
  • ۱۳ فروردين ۹۹ ، ۲۲:۱۲
  • محمدرضا دهایی

 

#هر_روز_با_شهدا 

 

❇️ شهید مهدی زین الدین

 

⭕️ جاذبه ی عجیب در ساختن افراد

 

🔷 در چند ساله ی جنگ که بنده با شهید زین الدین برخورد داشتمف هیچ گاه ندیدم نیرویی را طرد کند. جاذبه عجیبی داشت و در ساختن افراد، استعدادی خارق العاده.

 

🔶 اگر می دید کسی در مسئولیت خودش از لحاظ مدیریت ضعیف است، طردش نمی کرد؛ او را از آن مسئولیت بر می داشت، می آورد پیش خودش در فرماندهی. آن وقت هر جا می رفت ، او را هم با خودش می برد؛ و به این شکل روحیه ی مسئولیت پذیری و حسن انجام وظیفه را عملاً به او می آموخت و بعد دوباره از او در جایی دیگر استفاده می کرد. با همین روحیه ی کریمانه بود که به هر دلی راهی می گشود.

 

📌 منبع : پایگاه فرهنگی و اطلاع رسانی صاحب الزمان - سایت شهید آوینی

 

  • ۰ نظر
  • ۱۲ فروردين ۹۹ ، ۲۱:۰۱
  • محمدرضا دهایی

 

#هر_روز_با_شهدا 

 

❇️ شهید ابراهیم هادی

 

🔷 در یکی از مغازه ها مشغول کار بود .یک روز در وضعیتی دیدمش که خیلی تعجب کردم. دوکارتن بزرگ اجناس روی دوشش بود.جلوی یک مغازه کارتن ها را روی زمین گذاشت

 

🔶 وقتی کار تحویل تمام شد .جلو رفتم و سلام کردم .بعد گفتم: آقا ابرام برای شما زشته ، این کار باربرهاست نه کار شما!نگاهی به من کرد و گفت:کار که عیب نیست ،بیکاری عیبه،این کاری هم که من انجام میدم برای خودم خوبه، مطمئن میشم که هیچی نیستم.جلوی غرورم رو می گیره!

 

🔵 گفتم :اگه کسی شما رو اینطوری ببینه خوب نیست! شما ورزشکاری و.........خیلی ها می شناسنت.

 

⚪️ ابراهیم خندید و گفت: ای بابا ، همیشه کاری کن که، اگه خدا تو رو دید خوشش بیاد نه مردم!

 

📖 برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم

  • ۰ نظر
  • ۰۸ فروردين ۹۹ ، ۱۴:۰۵
  • محمدرضا دهایی

 

#هر_روز_با_شهدا 

 

❇️ شهید مرتضی آوینی 

 

🔷 به نماز سید که نگاه می‌کردم، ملائک را می‌دیدم که در صفوف زیبای خویش او را به نظاره نشسته‌اند.

 

🔶 رو به قبله ایستادم. اما دلم هنوز در پی تعلقات بود. گفتم: "نمی‌دانم‏, چرا من همیشه هنگام اقامه نماز حواسم پرت است."

 

🔺 به چشمانم خیره شد.گفت: مواظب باش! کسی که سرنماز حواسش جمع نباشد، در زندگی نیز حواسش اصلاً جمع نخواهد شد.گفت و رفت.

 

🔺 اما من مدتها در فکر ارتباط میان نماز و زندگی بودم. بار دیگر خواندم،  اما نماز سید مرتضی چیز دیگری بود.

 

📖 برگرفته از کتاب همسفر خورشید

 

◻️ راوی : اکبر بخشی

  • ۰ نظر
  • ۰۸ فروردين ۹۹ ، ۱۴:۰۳
  • محمدرضا دهایی

 

#هر_روز_با_شهدا

 

❇️ شهید محمد حسینی بهشتی

 

🔶 خودشان مرور می کردند. روزنامه هایی که دستشان بود هرکدام لااقل یک مقاله را علیه او نوشته بودند. می گفت : من معتقد هستم انسان نباید کاری را به خاطر دیگران یا به قصد آقای آنان انجام دهد، ( بلکه باید با مردم صادق و یکرنگ باشد) آن کسی که باید ببیند می‌بیند و ما چه زنده باشیم و چه مرده یک روز مردم به حقیقت پی خواهند برد.

 

⚪️ یکی از ویژگی های مدیران در نظام اسلامی صداقت است.

 

📖 برگرفته از کتاب معبری به آسمان

  • ۰ نظر
  • ۰۳ فروردين ۹۹ ، ۱۷:۲۷
  • محمدرضا دهایی

 

#هر_روز_با_شهدا

 

❇️ شهید مهدی باکری

 

🔶 آن روز ها شهردار و من در شهرداری معاونش بودم. به زور رفتم دنبالش، رسیدیم به حومه شهر همان حلبی آبادهای قدیم، آب سرازیر شده بود داخل یک خانه، درزد، پیرمردی عصبانی در راه باز کرد و شروع کرد به بدو بیراه گفتن به شهردار....

 

🔷 آن شب من و مهدی جوی کوچکی کندیم و آب را هدایت کردیم بیرون خانه، تا اذان صبح طول کشید. او می گفت : ما شهردار این شهریم باید بتوانیم جواب این مردم را بدهیم. تازه فهمیدم که مهدی شب های قبل را کجا صبح کرده بود

 

⚪️ در سازمان از مدیر گرفته تا کارکنان ساده همه باید نسبت به مسئولیتی که بر دوششان نهاده شده پاسخگو باشند.

 

📖 برگرفته از کتاب معبری به آسمان

  • ۰ نظر
  • ۰۱ فروردين ۹۹ ، ۱۱:۳۸
  • محمدرضا دهایی

 

بسم رب الشهدا و الصدیقین

دوستان ما قصد داریم که به یاری خدا هر روز عید رو به یاد یک شهید باشیم و به همین خاطر طرح #هر_روز_با_شهدا رو راه اندازی میکنیم و هر روز یک داستان از شهدای گرانقدرمون رو منتشر میکنیم به امید اینکه شهدا عنایتی بهمون کنند و لطفشون شامل حال ما هم بشه

🌺 ان شاءالله

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۸ ، ۱۹:۳۷
  • محمدرضا دهایی

 

 

20 شهریور 59

پاسی از شب گذشته. هر کاری می کنم، نمی توانم فکر و خیال او را از ذهنم بیرون کنم . اصلاً نمی دانم چرا همیشه به فکر مجتبی هستم و لحظه ای او از مقابل چشمانم دور نمی شود .

امروز او را در مسجد جامع خرمشهر دیدم . گوشه ای نشسته بود و نماز می خواند . چه آرامشی داشت . با این که فرمانده اش هستم اما هروقت با او روبه رو می شوم یا کاری را می خواهد انجام بدهد، دچاردلواپسی و تشویش می شوم. پانزده سال دارد و دو ماهی است که همراه پدرش که مأمور به ایستگاه راه آهن شده، به خرمشهرآمده است. همان روز اول هم به سپاه آمد و تقاضای عضویت در بسیج کرد.

25 شهریور59

طبق گزارش هایی که رسیده ، عده ای از عناصر عراقی وارد شهر شده اند. این اواخر در چند نقطه شهر انفجارهایی رخ داده و لوله های نفت دچار آسیب شده اند . باید با هماهنگی تمامی گروه ها ، آنها را شناسایی و دستگیر کنیم . فردا جلسة نهایی هماهنگی عملیات است . می خواهم در این کار از وجود مجتبی که شایستگی اش را در این دو ماه به خوبی نشان داده ، استفاده کنم .

  • محمدرضا دهایی

 

آن روزها در کوچه پس کوچه های شهر، آنقدر گشتم تا تو را پیدا کنم. آخر دلم تنگ بود، غصه ای بر دلم نشسته بود و بغضی در گلو.

و حال که بعد از سال ها تو برگشتی، دوباره بی قرارم. اما این بار بی قراری از جنس عشق! آخر هنوز دنبال توأم و تا به کویت رسیدن. تا بر روی سکوی حیاط خانة تو نشستن، راه زیادی مانده است و نفس هایم دیگر یاری نمی کنند تا به پایان راه برسم. یادت می آید چقدر شب ها در ایوان خانه با چشم هایت گدایی می کردی و هر سحر که من بیدار می شدم تو سر بر سجده گذاشته بودی و هی به خدا التماس می کردی...

آنقدر التماس هایت قشنگ بود که من یادم می رفت باید نماز صبح بخوانم و در تو غرق می شدم...

تا اینکه روزی خبر آوردند بر روی خاکریزهای گرم عشق افتادی و دستت را کسی گرفت و به آن سوترها برد.

محمد شهیدم، از رفتن تو سال هاست که می گذرد، یازده سال قبل از آنکه به خانه برگردی به سوی خدا پرکشیدی و ملائک خبر آمدنت را شبی به مادر رساندند و او چه زیبا زیر لب زمزمه کرد: محمد، بالاخره برگشتی! حال آنچه اینجا در شهر ما بیداد می کند، غربت است و در کنار آن یک دنیا دورنگی و خستگی!

راستی، تو که خسته نیستی؟ اصلاً شهدا خسته هم می شوند؟!...

من که خیلی خسته ام. روحم خسته است و هم جسمم ناتوان از خیلی چیزها. و تو بهتر از من خبر داری! اما با تمام آن خستگی ها زندگی می کنم و سعی کرده ام در تمام این سال ها، بندگی هم کنم اما نشد!

حال که امتداد پیش روی من است با خودم می گویم: این کاروان عشق، این قافلة شهدا همچنان ادامه دارد و پایانی برایش نیست. شهدا در گذر زمان می آیند و می روند و روزی دست هایمان را به آرامی خواهند گرفت و نشانی دیار خود را حوالة خانة دلمان خواهند نمود.

هنوز می شود در کلمات جاری صفحات امتداد، عطر شهادت و شهدا را حس کرد و نگاه مهربان بچه های فاطمه را دید...

 

منبع : سایت حوزه نت

  • محمدرضا دهایی

 

بعضی وقت ها براتون نامه ها و پیام هایی می فرستن که پر از عبارت های ادبی از سجع گرفته تا ایجاز و... اما تنها خود شمایی که از دل نویسنده های این نامه ها خبر دارین، اما شهدا، باور کنین این نامه ای رو که نوشتم، بازی با کلمات نیست. من این نامه رو از طرف بی سیم چی امتداد براتون می فرستم تا راه حلی برامون پیدا کنین:

 

شهدا! ما الان توی خط مقدمیم، نه خط مقدمی که شما بودین؛ خط مقدمی که دور تا دورش رو سنگرای دشمن محاصره کرده و مصیبت دو چندان این که بعضی از خودی ها هم شدن شریک دزد و رفیق قافله. شهدا! ما تسلیم شماییم. مهمات و آذوقه مون داره تموم می شه. شما بگین آتیش دشمن رو چه جوری خاموش کنیم. هر بار با یه ترفندی به خاک ما نزدیک می شن. درسته که همیشه تیرشون به خطا رفته، ولی این بار با دفعه های قبل خیلی فرق می کنه. این بار اونا از مرز نامردی گذشتن و حمله شیمیایی زدن. حمله ای که با وجود گذشت سال ها نه تنها موجش نخوابید، بلکه پیشرفت هم کرده و علاوه بر نسل جوون، نسل آینده رو هم در بر گرفت و خیلی ها هم توی این حمله شیمیایی موج تمدن اونا رو گرفت و از خود بی خود شدن و دیگه خودی رو از دشمن تشخیص ندادن و تا جایی پیش رفتن که شدن نفوذی های دشمن. اما... اما شهدا، ما هنوز موندیم؛ بچه بسیجی های نسل سوم که اسلحه ایمانمون تو دستامونه و چفیه های وفا رو سپر دلامون کردیم تا صاعقه خیانت بهش نرسه. شهدا! ما پیشونی بندای یا زهرا(س) و یا مهدی(عج) رو محکم بستیم به قلبامون که دست هیچ خیانتکاری نتونه گرهش رو باز کنه. پوتین های استقامت مون رو پوشیدیم و راهی جبهه های حق علیه باطل شدیم و شعارمونو «شهادت، عاقبت پیروزی» قرار دادیم تا به جایگاه حقیقی مون برسیم: « أَنّ اْلأَرْضَ یَرِثُها عِبادِیَ الصّالِحُونَ» انبیا، آیه 105.

حالا ما از شما درخواست کمک می کنیم و پیام مون رو به وسیله بی سیم چی امتداد که تنها راه ارتباط ما با شماست براتون می فرستیم.

تو بگو امتداد:

بُوَد آیا که درِ میکده ای بگشایند

گره از کار فرو بسته ما بگشایند

 

منبع : سایت حوزه نت

  • محمدرضا دهایی
جنبش مهدوی 313

این وبلاگ برای خشنودی و رضایت حضرت مهدی (عج) تاسیس شد. باشد که مورد عنایت ایشان قرار گیرد و مفید فایده باشد. انشاءالله

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران